بنيتابنيتا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

بنيتا

روزمرگى....

  قبل از شروع ترم جديد ، خاله مونا و خاله نگين يه جشن خيلى خوب گرفته بودن ،خيلى عالى بود ،فقط شما چون شب قبلش خوب نخوابيده بودى زياد سرحال نبوديم ،   يه روز خيلى سرد ،كه از كلاس برگشتيم ،گفتى مامان بريم پارك ،قرار شد بريم پارك ژوراسيك ، ولى همين كه وارد شديم و اون دايناسورها تكون خوردن ،ترسيدى ،هر كارى كردم فايده نداشت ،مجبور شدم ببرمت پارك كه تاب و سرسره سوار شى كه چون هوا خيلى سرد بود زود رفتيم خونه ،البته با دلخورى شما    يه روز خوب با طاها جون كه مهمون ما بودن                    ...
29 دی 1393

وقايع به روايت تصوير...

الانهم كه زمستونه حاظر نيستى لباس بپوشى ،واين مسئله خيلى داره جدى ميشه ،وقتى ميريم بيرون مردم بهمون ميگن ،لباس تنه بچه كنيد سرما ميخوره ،نميدونن كه ما چند ساعت تلاش كرديم و بعد از خستگى و به نتيجه نرسيدن به اين شكل هستى ،يعنى شده برام ارزو كه يه روز لباس گرم و مناسب بپوشى ،يعنى ميشه خداااااا ن ا روز جشن كارگاه مادر وكودك ، خيلى جشن خوبى بود وبسيار خوش گذشت ،فقط نكته اش اينه كه شما شب قبلش خيلى بد خوابيدى و براى همين حسابى خسته بودى و اونطور كه بايد و شايد شيطونى نكردى ،ولى با همه اينا دوست نداشتى كه بياى  بازنشستگى  باباجون ،البته ما روز توديع نبوديم ،فقط برامون تعريف كردن  واينكه ...
22 دی 1393

براى تمام زندگى ام ...

· به چهره ي معصوم فرزندم نگاه ميكنم گاهي اوقات فراموش ميكنم كه چگونه به خداوند التماس ميكردم كه فرزندي به من عطا كند گاهي اوقات در اثر خستگيهاي روزانه و فشارهاي زندگي فراموش ميكنم كه چه روز ها و شبهايي اشك ميريختم و زاري ميكردم به درگاه خداوند كه فرزندي كه در شكم دارم سالم به مقصد برساند فراموش ميكنم كه فرشته اي در كنار دارم كه اگر نبود همه چيز برايم بي مفهوم بود فراموش ميكنم بيشتر ببينمش بيشتر برايش وقت بگذارم كمتر سرش فرياد بكشم و كمتر او را مواخذه كنم خدايا بار ديگر از درگاهت تقاضا ميكنم براي بزرگ كردنش و انسان تربيت كردنش به من صبر بده بارالها ازتو ميخواهم كمكم كني براي مهربانتر بودن و اينكه هيچگاه فراموش نكنم كه تو او را به ...
21 دی 1393

اين مدت چگونه گذشت ؟؟؟

سلام به همه  اين مدت به خاطر مشغله زياد نتونستم به وبلاگت سربزنم . همه چيز خوب پيش رفته  خدارو شكر  كلاسهامون رو رفتيم ،شما عاشق خاله مونا و خاله نگينى ،از لحظه ايى كه از كلاس ميايم بيرون جز به جز كلاس رو تعريف ميكنى تا جلسه بعد  خونه هم كه از صبح تا شب شده كلاس ،شما هم خاله مونا ،من هم هر لحظه نقش يكى از بچه ها  خيلى خيلى از كلاسا راضى ام ،با اينكه قبلا تو خونه انگليسى كار كرديم ولى از وقتى كارگاه ميرى سرعت يادگيريت بالا رفته  1 تا 10 رو ميشمرى ،دوتا شعر ميخونى ،بقيه شعرها رو هم تا جاى ممكن باهاشون همخونى ميكنى ، خلاصه عالى عالى ، و از همه مهمتر اينكه خودت خيلى خيلى دوست...
20 دی 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بنيتا می باشد